پرهام سر میز رولت ایستاده و نیمنگاهی به همراهش که او هم ایرانیست میاندازد، در حالی که سرش را دوباره به سوی میز میچرخاند میپرسد امیر کجا رفت؟ محمدرضا که به توپ کوچک سفیدرنگ داخل چرخ رولت خیره شده سرش را به چپ خم میکند و بلند پاسخ میدهد : رفته باز چنچ کنه. توپ سفیدرنگ دارد از چرخش باز میایستد تا تکلیف حاضرین را روشن کند. پرهام ژتونهای صد یورو یی را در مشتش میفشارد . چشمانش به دنبال توپ رولت میدوند. انگار با نگاهش قصد دارد برای توپ در حال چرخش تصمیم بگیرد. پرهام توی تهران مغازه فرش فروشی پدرش را میگرداند، بساز بفروش هم هست. امیر و محمد رضا در بازار آهن مشغولند، امیر گاهی هم از دبی لوازم یدکی اتومبیل وارد میکند. از سر رابطهای که با این و آن دارد ارزان وارد میکند، گمرک را با دوتا حاجی چاکریم دور میزند. کاغذ و مهر و امضا را تلفنی سفارش میدهد.
یک ماه بعد ویلایی در تهران و یک جمع دوستانه :
پرهام با لحنی پر از غرور: آقا به اینها بگو من چقدر باختم اون شب، باور نمیکنن هر چی میگم
امیر: شصد و سه هزار یورو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر