دی ۰۲، ۱۳۹۲

جادو گر

مصباح یزدی: اسلام در خطر بیفتد با جدیت وارد صحنه می شویم!




مصباح يزدى شخص خطرناكى است. از آن آخوندهاى اهريمنيست. او جاه طلب، شرور و بسيار موذيست كه ديدگاهى  افراطى و فاشيستى را رهبرى مى كند و در راه رسيدن به اهداف پليدش از هيچ جنايتى فروگذار نيست. مصباح يزدى شخص خطرناكى است. سوداى رهبرى در سر دارد و اگر نياز باشد ايران و ايرانى را هم قربانى خوابهايش مى كند. شاگردان و مريدانش همگى خوابند و در خواب راه مى روند و در خواب قمه مى كشند، در خواب نابود مى كنند. آنها جادوى سحر مرشد خطرناك خود شده اند. مصباح يزدى خطرناك است، مراقبش باشيد...

آذر ۲۲، ۱۳۹۲

داستان موش و پشم




 گویند که در وادی قم آرایشگری حجره داشتی و پشم بسیار از ملایان و دلالان حق بزدی و آنچه اندک از ملا گرفتی‌ دگربار خمس و زکاتش به ملایان برگرداندی، با کمتر مانده امرار معاش بکردی. روزی موشی از موشها بدان حجره خانه کرد و منزل بیاراست و پی‌ آذوقه شد و چون آن‌ حجره سراسر بگشت هیچ خوردنی نیافت و سراسر پشم دید و آیات بشنید. روزها بگذشت و موش هیچ نخورد و به ستوه آمد. رنجور و مهجور به نزد استاد سلمانی شد و زبان گلایه برگشود و شکوه آغاز کرد که‌ ای مرد قانع، دیرگاهیست که به حجره تو خانه کرده‌ام و منزل برای همسر آینده آراسته‌ام امید به مملکت تو بسته‌ام و غافل بودم که تو خود سیر به آیات ملأیی و آن اندکی‌ هم که خوری چنان ناچیز است که مرا پسمانده هیچ بر جای نماند. اینک بگو این چه حکمت است که در آن‌ ظلم است و تهیدستان را آشیانه بسوزاند که خداوند تبارک التعلی فرموده که روزی بر مردمان نشاید بریدن و تو روزی من پشم کرده ای.. موش سخن‌های ملامت آمیز با آرایشگر بسیار گفت و دل‌ او به درد آورد و مرد زاری کرد و سر در میان دستان برگرفت و موش را گفت که‌ ای از همه جا رمیده و به مملکت ما لمیده، من چگونه این ستمها بر تو روا کردم که ملایان گویند ظالم بر ٔپل صراط بماندی و عطسه او را بر گرفتندی تا جگرش از حلقش به در آید و این کار هزار سال دوام آید و من ندانسته حیات بر تو دشوار نمودم و این رسم دینداری نبود. اکنون مرا بگذار تا چاره اندیشم و ضرر تو جبران کنم و رزق تو در ملک سلمانی خود آسان سازم.

موش به سوراخ بازگشت و سلمانی در اندیشه همی فرو شد. دگر روز مرد آرایشگر  به خزینه اندر شد و کفو پساب حمام در کیسه کرد و با خود به خانه برد. کشک و پنیر ترش در آن بخیساند و حل کرد و به دکان خویش شد تا آن پساب و کشک و پنیر ترش هم شوینده ریش ملایان قم باشد و هم روزی موش. چند صبا یی بگذشت و موش از آن کفو کشک و پنیر ترش می‌‌خورد و شکر می‌‌گفت و دعای مرد سلمانی می‌‌کرد. دیری نپایید که ملایان را طعم آن محلول خوش آمد همانا که آن را بر گوشه لبان و سر زبان خود مزه کرده بودند و هر آنچه بر ریششان سهم بود را در کیسه کرده و باخود به فیضیه می‌بردند و آیات سر می‌دادند و قران و حدیث می‌گفتند که این پساب حق ائمه و پیامبران است که در دوران غیبت به آنها ارزانی داده شده و اینبار موش از گرسنگی بمرد و حریف ملایان نشد. اینک تو عجب مگیر بر چشم گرسنه ملا که سیری ندارد و پسمانده بر موش هم نگذارد و چاره روزی خود از قران و حدیث گیرد.

 آنجا که ملا رزق خود برد         هر آنچه باشد از برای خود برد