پرهام سر میز رولت ایستاده و نیمنگاهی به همراهش که او هم ایرانیست میاندازد، در حالی که سرش را دوباره به سوی میز میچرخاند میپرسد امیر کجا رفت؟ محمدرضا که به توپ کوچک سفیدرنگ داخل چرخ رولت خیره شده سرش را به چپ خم میکند و بلند پاسخ میدهد : رفته باز چنچ کنه. توپ سفیدرنگ دارد از چرخش باز میایستد تا تکلیف حاضرین را روشن کند. پرهام ژتونهای صد یورو یی را در مشتش میفشارد . چشمانش به دنبال توپ رولت میدوند. انگار با نگاهش قصد دارد برای توپ در حال چرخش تصمیم بگیرد. پرهام توی تهران مغازه فرش فروشی پدرش را میگرداند، بساز بفروش هم هست. امیر و محمد رضا در بازار آهن مشغولند، امیر گاهی هم از دبی لوازم یدکی اتومبیل وارد میکند. از سر رابطهای که با این و آن دارد ارزان وارد میکند، گمرک را با دوتا حاجی چاکریم دور میزند. کاغذ و مهر و امضا را تلفنی سفارش میدهد.
امیر و پرهام تو مسجد سر مراسم شب احیأ آشنا شد
ند.حاج محمود پدر محمدرضا با فرخ که پدر امیر باشه سالهاست که رفقای جون جونی هستند. امیر اینها چند نسل که تو
ی بازار کاسبند. چهار تا حجره تو بازار دارند که هر کدام یادگار دوره خودش است. قدیمیترینش به مشروطه بر میگردد. دو هفته پس از کودتای بیست و هشت مرداد حجره دوم را میخرند که گویا صاحبش فراری بوده. حجره سوم مال سالهای اول انقلاب که بعدا تو سالهای هفتاد با مغازه کناری تبدیل میشوند به یک مغازه دو دهنه سر نبش. البته همه اینها را امروز پدر و عموی امیر به همراه دو برادر بزرگترش میگردانند. خود امیر اما به خرید و فروش آهن مشغول است. مهرهٔ سفید هل میخورد روی شماره ۲۰. امیر هم با ژتونهای پانصد یوروای برگشته. بازی تا صبح ادامه دارد. برد و باخت خیلی مهم نیست.
یک ماه بعد ویلایی در تهران و یک جمع دوستانه :
پرهام با لحنی پر از غرور: آقا به اینها بگو من چقدر باختم اون شب، باور نمیکنن هر چی میگم
امیر: شصد و سه هزار یورو