گفتم اين ملك كيان را به تو كى داد فلك
گفت همانروز كه ماند چرخ بلندش ز تَرَك
گفتمش آن چه تَرَك بود كه سوخت بوم و برش
گفت كشيد اهرمنى بر در تيسفون سرك
گفتم اين شير كه بر خاكست كنون ايران بود
گفت تنها بود و ما در كمين چو گرگهاى كلك
گفتم همه رنگيم و نگاريم چرا نامى نيست
گفت كه بيشرم ز ننگيد، بهرام نيايد به كمك
گفتم زين خرقه تزوير تو را ننگى نيست
گفت با خنده كه ضحاك زند مغزها محك
گفتمش تو چرا ديو شدى بر ره هر آزادى
گفت گله كم كن كه تو خود من ببرى همچو خرك
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر